دخترک و پیرمرد

 

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی. پیرمرد از دختر پرسید:

- غمگینی؟

- نه.

ـ مطمئنی؟

- نه

- چرا گریه می کنی؟

- دوستام منو دوست ندارن.

- چرا؟

- چون قشنگ نیستم

- قبلا اینو به تو گفتن؟

- نه.

- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.

- راست می گی؟

- از ته قلبم.

دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد

چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد و برای رفتن... عصای سفیدش رو بیرون آورد

مناجات با خدا

خدایا با من قهری ...!!!
بنده ی من نماز شب بخوان که یازده رکعت است...
-
خدایا! خستـه ام، نمـیتوانم نیمه شب یازده رکعت بخوانم!
-
بنده ی من! قبل از خواب این سه رکعت را بخوان...
-
خدایا! سه رکعت زیاد است!
-
بنده ی من! قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا خدا...
-
خدایا! من در رختخواب هستم و اگر بلند شوم، خواب از سرم میپرد
!
-
بنده ی من! همان جا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله...
-
خدایا! هوا سرد است و نمـیتوانم دستانم را از زیر پتو بیرون بیاورم!
-
بنده ی من! در دلت بگو یا الله، ما نماز شب برایت حساب میکنیم.....

بنده اعتنایی نمیکند و مـیخوابد.....
-
ملائکه ی من! ببینید من این قدر ساده گرفته ام، اما بنده ی من خوابیده است. چیزی به اذان صبح نمانده است، او را بیدار کنید، دلم برایش تنگ شده است،امشب با من حرف نزده است...
-
خداوندا! دو بار او را بیدار کردیم، اما باز هم خوابید...
-
ملائکه ی من! در گوشش بگویید پروردگارت، منتظر توست...
-
پروردگارا! باز هم بیدار نمـیشود!
اذان صبح را مـیگویند، هنگام طلوع آفتاب است...
-
ای بنده! بیدار شو، نماز صبحت قضا مـیشود...
خورشید از مشرق سر برمـی آورد. خداوند رویش را برمـیگرداند.
ملائکه ی من! آیا حق ندارم که با این بنده قهر کنم؟
وای نه ... !خدای مهربونم..... با من قهری.....؟؟
!
ولی باز هم خدا من رو می بخشد و باز هم ... !

کرامتی از حضرت ابوالفضل

محرّم سال هزار و سیصد و چهل و شش شمسى بود، مردم روستا و قریه نزدیک شهر درود، آماده عزادارى ( عزیز زهرا سلام الله علیها آقا اباعبدالله الحسین (ع )) مى شوند و لوازم و مخارج و وسایل تهیه مى کنند و همینکه میخواهند آماده عزادارى شوند، یکى از مامورین دولتى که سُنىّ مذهب و فرد با نفوذى در آن محل بود به آن هیئت پیغام مى دهد که باید از برنامه عزادارى صرف نظر کنید.
عزادران خیلى ناراحت مى شوند که نمى توانند مراسم همه ساله خود را انجام دهند و عزادارى نکنند و از طرفى هم نفوذ آن مرد سُنًى کار دستشان دهد. حیران و سرگردان که خدایا چه کنیم ؟!
اتفاقا فرداى آن روز مى بینند که خود مامور سُنًى لباس سیاه عزا پوشیده و مشک پر آبى به دوش انداخته و با سر و پاى برهنه مشغول عزادارى شده .
تعجب مى کنند! خدایا چه شده ؟! او که با عزادارى موافق نبود. چطور شده خودش لباس عزأ ،تنش کرده ؟!
بعد از اینکه بررسى مى کنند، مى فهمند، شب گذشته در خواب محضر مقدس ( حضرت باب الحوائج آقا حضرت ابوالفضل العباس (ع )) مشرف شده و حضرت به او تندى و عتاب نموده با حالت غضب به آن مرد سنى مى فرماید: اگر از عزادارىِ محبین ما جلوگیرى کنى با یک ضربه شمشیر دو نیمت مى کنم .
مامور سنّى از خواب بیدار مى شود و( به مذهب شیعه مى گرود) و اولین کسى مى شود که براى سرور سالار شهیدان عالم ، لباس عزادارى و سوگوارى بتن مى کند و آن سال مراسم عزادارى با شکوهى بر پا خواهد شد.(96)
مهر تو نشانى بود از جنت موعود
قهر تو ز دوزخ دهداى شاه علامت
آهو به سرا پرده عدل و کرم تو
از شیر ژیان سخت گرفته است غرامت
بر تیر بلا سینه سپر کردى و گفتى
تیر ستم خصم به از تیر ملامت
دست از بدنت گشت جدا در ره اسلام
تا کار بسامان رسد از سعى همامت
سقاى حرم بودى و لب تشنه و لیکن
اغیار فتادند ز پستى به ظلامت
غلتیده بخون دید چو آن قامت موزون
یکباره دو تا شد ز غمت نخل امامت
مى خواست برد سوى حرم پیکر پاکت
افسوس که یک عضو نبود از تو سلامت
امید (صفا) بر کرم و لطف تو باشد
اى کان کرم بهر شفاعت به قیامت (97)

ادامه مطلب ...